تـــــــو....

 

مــــرد نــیـــسـتــم امــا ...

حـــرفــم یـــکی اسـتــــ !

" تـــــو"...

عشق یعنی

 

یار و یار

 

واســه عـشــــــــقــم



دستشو گرفتم و آوردم پیش خدا گفتم من همینو میخوام...گفت بهتراز اینو

واست کنار گذاشتم پامو کوبیدم زمین

گفتم من فقط و فقط همینو میخوام آروم زیر لب گفت آخه قولشو به یکی

دیگه دادم!...


یه وقتایی هست که باید لم بدی یه گوشه و جریان زندگیت رو فقط مرور

کنی و بعدش بگی...به سلامتی خودم که اینقدر تحمل

داشتم

بـه مـن چـه ؟

محکم راه برو دختر

تو عاشق شدی ... جنگیدی...

و ..حالا...تنها شدی...

سرتو بگیر بالا...

اون لیاقت جنگیدن نداشت

ﺍﮔـــﻪ ﻧﺒﺎﺷـــﯽ ﮔــﻢ ﻣﯿﺸـــﻢ بـﯿــﻦ ﯾــﻪ ﺩﻧﯿـــﺎ ﻏﺮﯾـــﺒﻪ




ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺒﺮﻣﺘـــــ ﯾﻪ ﺟـــﺎﯼ ﺷﻠـــﻮﻍ ,



ﺧﯿﻠـــﯽ ﺷﻠـــﻮﻍ ,


ﻭﺍﯾﺴﺘـــــــــــﻢ ﺍﻭﻥ ﻭﺳـــــــــــــﻂ ﻧﮕﺎﺗــــــــــــــ ﮐﻨـــﻢ!


ﺑﮕـــﻢ ﺍﯾﻨـــﺎﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨـــﯽ؟


ﺑﮕـــﯽ ﺁﺭﻩ!...


ﺑﮕـــﻢ ﺗــﻮ ﻫﯿﺎﻫـــﻮﯼ ﻫــﻤﻪ ﺍﯾـــﻦ ﺁﺩﻣـــﺎ ,


ﺑـــﺎﺯﻡ ﻣـــﻦ ﭼﺸﻤـــــــــــــﺎﻡ ﻓﻘــــــــــــﻂ ﺩﻧﺒـــﺎﻝ


ﺗــﻮ ﻣﯿﮕـــﺮﺩﻩ ,


ﺑﮕـــﻢ ﺣـــﺎﻻ ﭼﺸﻤﺎﺗــــﻮ ﺑﺒﻨـــﺪ ,


ﺑﮕــــــــــﻮ ﭼــــــــﻪ ﺣﺴــــــــــــﯽ ﺩﺍﺭﯼ!


ﺑﮕـــﯽ ﺍﻧﮕــــــــﺎﺭ ﮔــــﻢ ﺷــﺪﻡ ﺑﯿـــﻦ ﯾــﻪ ﻋﺎﻟﻤــــــﻪ ﻏﺮﯾـــﺒﻪ ,


ﺑﮕـــﻢ ﺍﮔـــﻪ ﻧﺒﺎﺷـــﯽ ﮔــﻢ ﻣﯿﺸـــﻢ


بـﯿــﻦ ﯾــﻪ ﺩﻧﯿـــﺎ ﻏﺮﯾـــﺒﻪ

دلـــ♥ـــت که پیش کسی باشد

دلــــــت که پیش کسی باشد ؛

هر قدر هم که نامهربانی ببینی ...

هر قدر هم که شکســـــــته بشی...

هر قدر تلاش کنی که ...

تمام علاقه ات را جمع کنی که بـــ۩ـــروی ،

نمیــــــــشود ...!

 

یـکــــ عـاشـقـانـهــ یـــ آرامـــ


متنی از كتاب "یك عاشقانه آرام" اثر نادر ابراهیمی
 

مگذار كه عشق، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود !
مگذار كه حتی آب دادنِ گلهای باغچه، به عادتِ آب دادنِ گل های باغچه بدل شود !
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست ، پیوسته نو كردنِ خواستنی ست كه خود پیوسته ، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن.
 
 
 

داستان عاشـــــقــانه ی کیارش با ساناز!!

این دو فرد عاشق یه چند سالی بود که با هم دوست بودنند و خیلی هم دیگرو دوست داشتند اینا خیلی کم همدیگرو می دیدند چون مادر پدر دختره خیلی بهش گیر می دادند و خیلی بهش حساس بودند و نمیذاشتند زیاد بره بیرون . یک روز پدر دختره می فهمه که دخترش (ساناز) دوست پسر داره و گوشیشو ازش می گیره یه چند روزی هم از خونه نمی زاره بره بیرون . دوست پسرساناز (کیارش) می بینه که گوشی ساناز چند روزیه که خاموشه و خبری ازش نیست کیارش دیونه می شه نمی دونه چی کار کنه بعد به ذهنش می زنه ومیگه برم جلوی مدرسه شاید بتونم ببینمش ودلیل رو ازش بپرسم ولی هر وقت می رفت جلوی مدرسه می دید که ساناز زودتر زنگشون خرده و پدرش اومده دنبالش رفته تا یه روزی زودتر میره و می بینه ساناز جلوی در مدرسه وایستاده و منتظر باباشه میره نزدیک که باهاش صحبت کنه از این طرف شانس بد پسره بابای دختره می یاد و ساناز سوار ماشین میشه و میره کیارش تا یک ماه نتونست ببینتش تا یک روز ساناز کلاس تقویتی تو مدرسه داشت که کیارش رفت دید که ساناز با دوستاش داره میره ساندویچی وبرای ناهارشون ساندویچ بگیرن وقتی که ساناز وارد ساندویچی شد کیارش هم رفت تو ساناز وقتی کیارشو دید زبونش بند اومد وجریان رو واسه کیارش تعریف کرد و گفت:

ادامه نوشته

اگر کسی شما رو در زندگی اش بخواهد.......